داستان عاشقانه زیبای غمگین دو تا عاشق
میگن یه روز یه روزگاری دو تا عاشق بودن که همیشه قرارشون زیر درخت بهاری بود که هیچ وقت خزون نداشت … هیچ وقت نمیشد گفت یکشون عاشقه و اون یکی معشوق همیشه یکی بودن و میخواستن یکی باشن … گذر زمانه دست نامردما بینشون کدروتی پیش میاره که این دوتا رو از هم جدا میکنه یکی تو همون سرزمینی که بود یکی هم تو سرزمینی که خواستن نامردما … هیچ وقت شادیشونو کسی ندید و از اون درخت همیشه بهار یه خاطره بیشتر نموند …گذشت و خبر به اون دورافتاده رسید که عشقت مرد و جز وصیت نامه چیزی برات نزاشته … شکسته و خسته میره سر قبر یارش و می بینه روی روی سنگ قبر نوشته من اینجا نخوابیده ام تا زمانی که یارم بیاید و آرام بگیرم … شروع به گریه میکنه و وصیت نامه رو باز میکنه و آروم شروع میکنه به خوندن … گریه ات را نمیخواهم ، شکستنت رو نمیخواهم ، تنهایی ات را نمیخوام ، میدانم دستم از دستان گرمت جدا شد ولی یادم با توست حتی اگر هیچ وقت قسمت دیدارت نباشد … سرش رو روی سنگ قبر میزاره و آرام گریه میکنه … آرام آرام یک جوانه از زیر برگهای زردی که از درخت همیشه بهار مونده شروع به بزرگ شدن میکنه و مثل اینکه بخواد صورت اونو نوازش بده و میره تا یه سایه سار برای اون درست کنه … میگذره زمان و اونجا دوتا سنگ قبر کنار هم قرار میگیره که روی سنگ قبر دومی نوشته شده بخواب نازنینم … آرام بگیر … حالا نیمه ی قلبت در کنارت به ابدیت پیوست.
منبع: divooneye20.persianblog.ir
داستان های دیگر سایت عشق زیبا
داستان بسیار زیبای جادوی مار سفید
داستان زیبای عاشقانه و غمگین آن شب نحس
داستان غمگین ازدواج دختر ۹ ساله
داستان عاشقانه بسیار زیبای تلخ و شیرین دارا و سارا