شعر بسیار زیبای تدبیر روزگار از پرستش مددی
تدبیر روزگار *
آتشی بر خرمن جانم فتاد
عشق آمد روی قلبم پا نهاد
تازه دانستم که دل دادن خطاست
مهر خوش رویان نمی باید که خواست
آهویی که ، دل به صیادی ببست
از کمند دام صیادش نرست
این کبوتر،دل به بامی بسته بود
عاقبت بال و پرش بشکسته بود
با پری خونین بیامد سوی یار
غافل از تدبیر تلخ روزگار
اینچنین شد سرنوشت غمگسار
دست شاهین زمان گردی شکار
این نباشد قصهء پایان کار
چونکه صیاد عاقبت گردد شکار
شمع باشی و بسوزانی پری
خود بسوزی در شب تیره تری
پس دل کس را نسوزان تا ابد
کن محبت تا دلت روشن شود
پرستش مددی