شعر زیبای احوال ناخوش از رضا خدابنده
سالهاست احوال ناخوش،جان فرارم داده است
نقشه ی بدخواه آن ،بردل جدایم داده است
روز وشب ازچرخش دوران مراد وفق نیست
آن دل یک تکه را،صدتکه جانم داده است
آنچه هردم می زدم،فریاد دیدار رخش
اینک ازترس ملاقاتش،هوارم داده است
آتشی دارم درونم،رنگ الوان بسته خود
رنجش دردش به جان،قدو کمانم داده است
من شدم صیدش چوصیادی بدنبالم دود
تا نگیرد جان من،در پی قرارم داده است
همنیشینی باخودم غربت نشینم کرده است
قربت جانم به دل ،در خاک مزارم داده است
صوفیه دل خانه کرده،ناگزیرم حبس آن
تانخوانم ورد او بی جان رهایم داده است
آرزو دارم که چرخد،خوش فلک را بی جفا
ظاهری بر خوش رضا ،باطن خطایم داده است
آنچه گفتی به خماری شب راز باز بگو
سربه حالم شنوم راست سرباز بگو
مست بودم بخماری نشنیدم سرقال
حال خوش دارم و اکنون دل بی ناز بگو
آن هلالی که تو خوانی شب تار روشنی اش
اختیارم شده مهتاب هلال راز بگو
تیز کردی که کمانت بدهد قدر بها
وسط قلب مرا کردی توغم ساز بگو
آب دریاست شرابم عوض جام می ات
منت جرعه شرابت شد هدف ساز بگو
ورق ملک فلک رانظر ت چنگ زدی
تخت شاهی طلبی منزلتت واز بگو
آینه ی دل دگرت خواهد تصویر کشد
نقش بیگانه زند بازی هم ساز بگو
حال روزت بنگر غصه ی فرداست فنا
خوش کند حال رضا عاید دم ساز بگو
رضا خدابنده