داستان بسیار زیبای دنیا
داستان بسیار زیبای دنیا
روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت:دختری رادیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم .من شیفته زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام ???
پدر با خوشحالی گفت :بگو این دخترکجاست تا برایت خواستگاری کنم وبه اتفاق رفتند تادختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته اوشد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دخترهم تراز تو نیست و تو نمیتوانی او راخوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد سرپرستی کند تا بتواند به او تکیه کند
پسر حیرت زده جواب داد :امکان نداردپدرکسی که بااین دختر ازدواج میکند من هستم نه شما…..
پدر و پسر با هم درگیرشدند و کارشان به اداره پلیس کشید
ما جرا را برای افسر پلیس تعریف کردند.افسردستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس بادیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی اوشد و گفت :این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است و این بارسه نفری باهم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند وزیر با دیدن دخترگفت :اوباید باوزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیداکرد تا رسید با شخص امیر امیرنیز مانند بقیه گفت:این دخترفقط بامن ازدواج میکند…
بحث و مشاجره بالاگرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت :راه حل مسئله نزد من است .من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد.
و بلافاصله شروع به دویدن کردوپنج نفری :پدر؛ پسر؛ افسرپلیس ؛ وزیر وامیر بدنبال او ??????
ناگهان هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند
دخترازبالای گودال به آنهانگاهی کردوگفت:آیا میدانید من کیستم؟!! ?????
من دنیا هستم !!
من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوندوبرای بدست آوردنم باهم رقابت میکنند ودرراه رسیدن به من ازدینشان غافل میشوند تا زمانیکه درقبر گذاشته میشوند درحالی که هرگز به من نمیرسند