شعر بسیار زیبای لرز از ابراهیمی
لرز !!!!
وقتی زیر سایۂ لرزیدۂ بید
ایستاده بودیم ، تو لرز ت گرفت و
آغوشِ مرا افتادی به پناه!
و چه لذتبخش گرمایی!! ؛
و به سردیِ سایۂ آن مجسمه وسط پارک
لرزیدی و فرو رفتن زیر پالتوی من و
انگشتان
در قلبم فرو ؛
و خراشِ پوستِ سینهام به
به یادگار ! با حرف اول نامت .
اما ! و حالا ؛
دلگیرم ؛ دلگیر!
چگونه قدم با قدمِ « دیگری »
بر روی برگهای لرزیدۂ آن بید !
برمیداری ؟!
و از خاطره های زیر آن مجسمه چگونه
بدون لرز !
عبور داری ؟!
و خراش بر روح سینه ام ؛
« من از کنار تو رد میشوم تنم میلرزد »
، عبور ، دل مجسمه میخواهد ؛
و بدن بی روح بید خشک!
و نلرزیدن !
،،،، ا * ابراهیمی ،،،،